یکی برای خانوادهی مورفی کتابیه که از خوندنش واقعاً لذت بردم.
کتاب دربارهی دختری به نام کارلی کانرزه که و ناپدریش زندگی میکنه. یه روز ناپدریش کارلی و مادرش رو کتک میزنه و از اونجایی که حال مادرش وخیمه و باید تا چند مدت تو بیمارستان بستری باشه، کارلی میره پیش خانوادهی مورفی زندگی کنه.
داستان اصلی از همینجا شروع میشه. وقتی کارلی وارد خونه و خانوادهی مورفی میشه اولش دلش نمیخواد اونجا باشه. یکی از پسرهای خانواده باهاش بدرفتاری میکنه و کارلی همهش فکر میکنه به اونجا تعلق نداره و هیچوقت نخواهد داشت. خود کارلی هم اوایل خیلی بدخلقی میکنه و خانواده رو ناراحت میکنه. ولی هرچی بیشتر میگذره، هم رفتار پسر بزرگ با کارلی بهتر میشه، هم خود کارلی رفتار بهتری از خودش نشون میده و کم کم از خانوادهی مورفی خوشش میآد.
تو مدت زمانی که کارلی با خانوادهی مورفی زندگی میکنه، میفهمه که یه خانواده باید چجوری باشه و همهش با خودش میگه کاش مادر خودش هم همینقدر دوستش داشت و میبینیم که بین انتخاب کردن مادر خودش و خانوادهی مورفی در کشمکشه، چون بااینکه شاید مادر خودش اونقدر دوستش نداشت، باهاش همینقدر خاطرهی خوب داشت.
درکل این کتاب دربارهی مشکلات کودک بهسرپرستیگرفتهشده و خانوادهای که اون کودک رو به سرپرستی گرفتهن است.
آخر داستان رو هم خیلی دوست داشتم و خوشحالم که کارلی بالاخره خودش رو باور کرد و فهمید که باید با زندگیش چیکار کنه و زندگیای رو بسازه که میخواد.
ترجمهی کتاب هم میتونست خیلی بهتر بشه. مثلاً یه جا در جواب سوال چه خبر؟ نوشته بود: سقف. که خب این تو انگلیسی معنی داره و خندهداره، نه تو فارسی.
یه چیزی هم که تو متن بدجور رو اعصابم بود این بود که همهش» رو همش» نوشته بود.
یعنی این کتاب ویراستار نداشته؟ یا اصلاً هیچکس قبل از انتشار بازخوانی نکرده بودتش؟
بههرحال این ایرادات برای من اونقدر بد نبود که لذت خوندن این کتاب رو برام کم کنه.
امتیازم به کتاب: ۳.۵
درباره این سایت